بعد از یه روز بد ، مثل یه پسر خوب ،

با دوستان یه جایی توی پادگان نشسته بودیم ،

از دور دیدیم افسر داره میاد ، همه گفتن اُوخ ،

این خیلی بد اخلاقه ، من خندیدم گفتم نه ،

قبلاً باهاش سلام و علیک داشتم آدم بسیار خوبیه ؟_؟


همه گفتن که بنیامین ،

به این افسر های امروز حواست باشه ،

همشون ناجور هستن ،

گفتم خبری نیس ، همچی اوکیه


و خب دیگه اون افسر نزدیک شد تا رسید به ما ،

همون اول نگاه من کرد ، بعد مثل وحشی ها یهو گفت :

گم شو بیا اینجااااا وایس ، بدو !_!

یه چهار یا پنج نفری که بودیم ،

همه سکوت کردن

منم با این حرفش تعجب کردم !

بهش گفتم درست صحبت کن

گفت شمااا حتما باید زور بالااا سرتون باشه ؛


یه لحظه زد به سرم ،

بگیرم به ‌حد مرگ بزنمش

مشت بزنم توی سر و صورتش ،

جوری بزنمش که دلم خنک بشه

خستگیم رفع شه ؛


اما اوضاع رو کنترل کردم ،

خندیدم گفتم هه رفقاا اینو ببینید ،

قاتل نگرفتی هاا ، حواست به حرفات باشه !

پُشت لباس منو گرفت ،

هولم داد گفت برو اینجا نبینمت ،

خودشم بَرگشت چند قدم رفت جلو تر .


خودم دنبالش رفتم بعد گفتم بهش :

به من گفتی بیااا ، منم اومدم ، دیگه چته ؟؟؟

گفت خیلی رو دادن به امثال تو که اینجاا پرو شدی !

داری با من بحث می کنی

گفتم ببین شما با این درجه ات `` سروانی ``

امروز شخصیت خودتو زیر سوال بُردی ،

شما به من توهین کردی !

هرچی که پیشرفت می کنی باس بهتر بشی ،

نه اینکه با کوچک شُمردن سرباز ،

فکر کنی خودتو بزرگ کردی !

داشت بحث بالا می گرفت ؛


که یکی از رفقا اومد ،

دستش رو گذاشت جلو دهنم ،

منو دور کرد از اونجا ،

گفت بنی این حرفا دردسر میشه برات

گفتم دیدین که بحث رو خودش شروع کرد ،

اون به من فحش داد ، حالام هرچی بخواد کنه ،

قبل از من پای خودش گیره .


با خنده گفت آره ولی بنی  گفتم هااا ؟

گفت میدونی دلیل عصبی بودن این افسر چی بود ؟

گفتم‌ چه میدونم‌ چه مرضش بوده ،

گفت این زنش ، دیشب خوب راضیش نکرده ،

حالا اومده اینجا ، می خواد از ما تقاص بگیره

بلند خندیدم گفتم دمت گرم ،

آره اینکه میگن شب جمعه مهمه ، برا همینه ،

زن لعنتیش اگه خوب باهاش مدارا می کرد ،

ما حالا امروز شاهد خنده و آرامشه این افسر بودیم .


یه نیم ساعت بعد ،

وقتی خودم تنها ورودی دژبانی ایستاده بودم ،

همون افسر بی اعصاب اومد کنارم وایساد ،

احساس کردم می خواد یه چیزی بگه ؛

نگاه چپ و راست کرد ، دید اطرافم کسی نیست ،

و‌ با غروری که داشت ، ازم معذرت خواهی کرد ،

این از اون معذرت هایی بود که فراموشم نمیشه ✓

گفت ببخش ، رفتارم درست نبود !

گفتم بزرگواری شما ، ما سربازیم و مجبوریم به تحمل ؛


گفت نه مجبورم نیستی ،

کسی حق نداره به شما بی احترامی کنه

و حلال کن ، امروز باید می رفتم خونه ،

اما توی رودرواسی قرار گرفتم ،

مجبور شدم اینجا بمونم ،

و بعدم خندید گفت دیگه زورم به تو رسید ؛


گفتم عزیزی شوماا ، والا ما هم‌ با رفقا ،

خیلی غیبت شما رو کردیم ، شمام حلال کن

خندید گفت چی گفتین ؟

گفتم دلیل عصبی بودنتون رو حدس زدیم :)

گفت خوبه آزادین که هرچی بگین


توی دلم گفتم :

نمی دونی ما چه حدس های زدیم ،

وگرنه قطعاً نمی گفتی آزادین


ولی کاش میشد ازش بپرسم ،

آیا دلیل ناراحتی و عصبی بودنِ شما ،

نیتی از شب جمعه نبوده ؟؟؟

یعنی واقعا بخاطرِ رودرواسی عصبی بودی :\


اینم شد دلیل آخه ×_×


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شعر وغزلهای من Julio کتابکده طرح هرم آموزشی مـــــــــــداد رنگی آسمان خانه احساس Bts army